وياناويانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

دختران من هدیه ای از خدا

تنهایی مامان

سلام دخترگلم این چندروزه مامان یه خرده ناراحته. آخه دایی مهدی و دایی محمد دارند اسباب کشی می کنند برن میمه زندگی کنن. و من خیلی دلگیرم . احساس می کنم دارم خیلی تنها می شم . دایی محمودم که تصمیم گرفته تو این یکی دوماهه اگه بشه برن تهران . خاله میترا که مدتیه قم مونده و دنبال کارای عروسیشه . اونا هم باید قم خونه بگیرن  و زندگی کنن . بابایی اسماعیلم که یکسره در رفت و آمد تهرانه و هفته ای یکبار می یاد . دایی مهردادم که کارش دیگه تهرانه و نمیاد این ورا. می مونه دایی مسعود که اونم اینجا نمی مونه و می ره پیش بابا اسماعیل . من تنها می مونم . ولی خوب تنهای تنها که نه . خدا هست . تو هستی . احمدبابا هست . خلاصه ، تو باید خیلی کمک مامانی باشی ....
30 خرداد 1392

زندگي در گذره...

دخترگلم ! به خاطردندونات هيچي نمي خوري فقط شير مي خواي . اونقدر با حرص سرشيشه رو فشار مي دي و نق ميزني که جيگر مامان کباب ميشه . دو روزه روم به ديوار همش اسهال داري . دور تو بگردم من الهي که هيچي هم نمي گي ! خيلي دختر حساسي هستي . تن صدا که يه ذره بالا ميره ميزني زير گريه و مياي تو بغل تا آروم بشي . اونوقته که من دلم مي خواد دنيا نباشه ولي تو اينجور رنجور نباشي . عروسيتو ببينم الهي دخملي مامان . ديشب قرار بود با احمدبابا و عمه ها و مهديار و پدرجون و مادرجون بريم پارک ساحلي که چون از باغ گيلاس دير برگشتن نرفتيم . و کلي ماجراهاي ديگه که دوست ندارم اينجا تعريفشون کنم . بي خيال ...... خوبه که زندگي در گذره . و تو مي توني شب بگي ولش کن ...
29 خرداد 1392

جشن دندون

سلام دخملی مامان! دیروز بالاخره بعد از ١٠ ماه انتظار دوتا دندون کوشولوی خوشگل از فک زیرینت زد بیرون و کلی دل مارو شاد کرد. ولی یه خورده بیقرار بودی و بیحوصله! تولد دندونات مبارک عسلم.  
27 خرداد 1392

شبها سرجات بخواب مامان جون!

دختر گلم ! عسلم ! فدات بشم من الهی ! شبها سرجات بخواب مامان جون! اینقدر وول نزن ! من شبها خواب ندارم از بس باید بیدار بشم روی تو رو بپوشونم یا اینکه دنبالت بگردم ببینم کجا خوابیدی از زیر دست و پای بابات یا پایین تشک خودم جمعت کنم دوباره بذارمت سرجات ! توی تخت خودتم که دوست نداری بخوابی و نصف شبا خونه رو روی سرت می ذاری اگه بیدار بشی و روی تخت خودت باشی . می ترسم آخرش کار دست خودت بدی . خیلی جنب می خوری. شیطونک من ! یه کم ملاحظه مامانو بکن عزیزم. این چندروزه که مهدیار اومده و تو پیش عمه ها و مادربزرگتی بیشتر داری اذیت می کنی . انگار که انتظار داری همیشه دورت شلوغ باشه . آخه عسلم ! من با این وضعیتم نمی تونم مدام با تو بازی کنم یا بغلت کنم . ...
26 خرداد 1392

سپاس از دوستان

اول سلام به دخترگلم که قربونش برم اینقدر شیطون شده که احساس کچلی می کنم ... دوم تشکر و سپاس بی اندازه از دوستان عزیزم مامان آنیتا، مامان امین و لیلی جون که من و دخترم رو مورد لطف و محبت خودشون قرار دادند و برای ما و دوقلوها پیغام گذاشتن . خداکنه ماهم بتونیم برای اونا و دوقلوهاشون پیغام بذاریم . اميدوارم هميشه سالم و تندرست باشيد.
23 خرداد 1392

راه رفتن ویانا

دخمل گلم ! چقدر بدوم دنبال تو؟ همه ش باید چشمم بهت باشه! از میز تلویزیون میری بالا می خوای مجسمه فیلها رو برداری و بندازی پایین بعد دوباره دولا بشی برشون داری و بذاری سرجاش و هی تکرار و تکرار . زدی پای فیل بدبختو ناقص کردی .ازونجا می یارم دستت رو می گیری به پشتی ها و ازینطرف می ری اونطرف ازونطرف میای اینطرف که دیگه خودت کلافه می شی . یه خرده دست به دیوار می ری و چون سره می افتی و گریه می کنی . حالا میای سراغ میز وسط کلی دور اون می چرخی . بعد مبلها ، بعد بوفه که شیشه ش تمام شده جای دست و دهن تو . دستات رو می ذاری روی روروئکت و اون که رو به جلو می ره همراه باهاش حرکت می کنی ولی خدا نکنه بخواهیم بذاریمت توی روروئک جیغ و دادت می ره هوا و پاهات...
21 خرداد 1392

محبت دوقلوها به یکدیگر

دوقلوهای دختر به نام‌های بریل و کایری، ۱۲ هفته زودتر از موعد، به دنیا آمده بودند و بنابراین به مراقبت‌های ویژه نیاز داشتند، آنها را در دستگاه‌های انکوباتور جدا گذاشتند. کایری خوب وزن می‌گرفت و شرایطش پایدار بود، ولی بریل، فقط ۹۰۰ گرم وزن داشت، در تنفس مشکل داشت و دچار مشکل قلبی هم بود و انتظار نمی‌رفت، زنده بماند. پرستارش هر کاری از دستش برمی‌آمد برای بریل انجام داد، اما شرایطش فرقی نکرد. تا اینکه برخلاف قوانین بیمارستان، او آن دو را در یک انکوباتور قرار داد. او دو نوزاد را قدری تنها گذاشت و رفت که بخوابد، در بازگشت او این صحنه زیبا را دید و سایر پرستاران و پزشکان را صدا زد تا آنها هم این صحنه را ببینند....
21 خرداد 1392

آتلیه بردن ویاناجان

دختر گلم دیروز یکشنبه بردمت آتلیه خاطره . اونقدر خوش عکس و خوشرو بودی که آقای عکاس کلی ذوقتو کرد و حسابی بهت ماشاله گفت . دو سه تا لباس برات عوض کردم و یک سری عکس هم بدون لباس ازت انداختیم . فکرکنم خیلی عکسات قشنگ شده باشن . هرچند که اونقدر خسته شدی که دیگه طاقت نیاوردی یه دونه عکس با من بندازی و سریع خوابت برد . ولی زوری عکس آخری رو انداختیم . خلاصه مدل خیلی نازی بودی دیروز!!!!! این روزها یه جورایی هم خیلی ............... ولش کن .اینجا فقط باید برای تو حرفای قشنگ زد . فقط به خاطر تو .......جیگرمی مامان. منتظر یک دوستم این روزها . منتظر لیلای قصه هام .....! پس چرا نمیای ؟
6 خرداد 1392

روز پدر

دختر عزیزم فردا روز پدره و من از الان به فکر فردام ............. شاید عصری بریم برای بابایی احمدت یه کادوی خوب بخریم . نمیدونم چی اما بالاخره یه چیزی پیدا میشه دیگه . خوابم میاد .دوست دارم هرچه زودتر برم خونه و چند ساعتی بخوابم البته اگه تو دختر گلم بذاری . و نق نق نکنی . دیروز که من نمی تونستم بخوابم تو سه ساعت و نیم خوابیدی حالا میترسم امروز نخوابی ... چشمام داره میفته چه کنم ؟  
2 خرداد 1392
1